۱۳۹۲ اسفند ۲۶, دوشنبه

عاشقانه های دودآلودِ من ، فرصتی برای گرده افشانیِ چراق ترمز های شهرِ حماقت ...

چشمهایش گشاد شده بودند ، چشمهای نازش ، انگار که فریاد بودند که از حدقه فرار کنند ، اما باز هم نمی توانست نفس بکشد ، میان دست هایم با لرز و آرامش بلند کردمش ، مقاومتی نداشت ، مثل همیشه ای که به نگاهم اعتماد داشت هنگامی که میان دست هایم بود و میان این بی قراریِ خفقان شکل هم می شد اعتماد رو توی چشمهاش دید ، بلندش کردم و گذاشتمش توی گودالی که با هم کنده بودیم ، آرامتر شد ،سینه اش هنوز با تقلا بالا و پایین می رفت اما می شد  گفت که می رفت که آروم بشه ... موهاش رو لمس کردم ، با کفِ دستم که آرزو می کردم که ای کاش پرعصب تر بود برای لمسِ این دقایق ، لطیف بود ، مثلِ همیشه ، مثل عطر همیشه ی لطافتش ...تقصیری نداشت ، تقصیری نداشتم ، دیروز که غروب کرد و لبه ی تیزِ طلوع ، دیگه نمی تونست توی تلاطمِ امروز نفس بکشه و فردا و فرداها ... دیروز ، دیروزها ، مسیرِ بودنش گره خورده بود به دیروزی که از امروز فرسنگ ها فاصله داشت ... از اولین قدم هاش ، از اولین نفس هاش نگران بودم ، می دونستم که دخترم لطیف تر از اونیه که توی این دنیا آسیبی نبینه ، که پاهای سفید و کوچیک و لطیفش بدونِ هیچ خراشی بمونه ... و حالا ، اینجا ، ما و گودالی که سرمای خاک همه چیزمان بود ...
کلمه ای نبود ، فقط نگاه بود ، نگاه و منی که با عصب های ناقص و چشمانِ درمانده سعی داشتم در لمس غرق شوم ... احساس کردم که لرز بدنش رو پر کرد ، مثل فرشته ای می مونست که میونِ یک سطلِ زباله پناه گرفته باشه و منظره ی افسوسه که همه جارو پر می کنه ...لباسم رو درآوردم و سفیدی معصومش رو پوشوندم ... هیچ وقت نمی شه گفت کِی می رسه زمانی که باید دست از لمس کشید ، هیچ کس نمی دونه ، نمی تونه ...فقط ، وقتی که زمانش برسه اگر قرار بر رسیدنی باشه ، چرخ دنده های زنگ زده ی این زمانِ خسته ، تو رو میکِشن ، تو رو می برند و جدا می شوند ، دست هایت ، دست هایش ...
و فقط سوسوی نگاه می شه باقی مانده ی صدا ، و تو که شروع می کنی به ریختنِ دونه های خاک روی نگاهی که با همه ی قشنگی حیات ،  خیره به تو ، به تو نگاه می کنه و از خودت می پرسی که این نباید خاک باشه ، این سیاهی نمی تونه خاک باشه ، اشکی نیست ، چشم ها غریبه اند ، این خاک نیست که این فاصله را مشت مشت پر می کند ، این سیاهیِ سردِ نمورِ پُر کِرم خاک نیست ، نباید باشه ... و حس می کنی ، مثل همیشه ای که چشم های دیگری را احساس ، احساس می کنی که دونه های خاک اشک هات رو پر می کنند ، که لب هات ، که گونه هات ... که می شود از نوکِ انگشتانی که هنوز از خاک پیشی دارند نفس کشید ، لمس کرد ، دید ... و دیگر نیستی ، دیگر دیروزی و جدا از امروزشُدِگانی که مسیری غریب داشتند با بودنت ...
ناگهان سرگیجه می شوی ، می روی پشتِ فرمان ، پشت ترافیک ، کنار غریبه ها می نشینی ، با غریبه ها می خوری ، با غریبه ها نفس می کشی ، غرق می شوی در غریبه ها ...ناگهان می شوی یک موش میان چراغ های ترمزِ شهر و تلاش می شوی برای نمردن زیر چرخ های توقف ... ناگهان بیدار می شوی ، می نوشی ... ناگهان از ناگهان می گذری و به این غریبه جاتِ فلزی عادت می کنی ، عادت می شوی ، مرگ می شوی ، بوی پوسیدگی می شوی ... با آینه غریب می شوی ، بهار می شوی ، اشکِ میدانِ قضاوت می شوی ، گرده افشانِ حماقت می شوی ...
از نیمه شب کمی بیشتر نمونده ، انگار که صدایی از پشت خروارها خواب و رویا به وجودت چنگ انداخته باشه و بر گردانده باشدَت ، به اینجا ، به درخشش اعداد سبز و تخت و مهتاب ... گویی که زمزمه باشد ، زمزمه ای که نه از دیروز و نه از فردا ، نه از زمان ، نه از اینجا ، از جایی پشت اشک های پُر کِرم ، از حدقه های خالی ، از جایی بدون زنجیر ، بدون زنجیر هایی که بِکِشَند که پاره کنند پوست و گوشت و استخوان و گونه را رشته رشته ... زمزمه ای به مانند مکاشفه ، می بَرَدَت روی تراس ، رو به مهتاب وسبزی ، رو به سیاهیِ فراخ ، رو به هیچ ... و شعله ، حلقه های دودِ پاکتِ جدید و واقعا به این زودی پاکت شده ای؟ ... می خوانی ، تنها ، با خود ... عاشقانه های دودآلودِ من ، پشتِ صدا بود ، که خجالت می کشید ، که از پشت دیوار سرک می کشید ، که حرفِ اشک می ریخت و می ریخت ، که تلخ می شد شیرین و شیرین تلخ می شد ، که ناخُنَک های گریز پا می شد از صدا ، که پَرسه می شد ، که خسته می شد ...
قطره می شوی ، می ریزی ، ناودان می شوی ، می روی ، خاک می شوی ، عمیق می شوی ... و اینجا ، میان اشک های گِل آلود ، میان حدقه های خالیِ آرامش ، آرام ، خواب می شوی ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر