
کلمه ای نبود ، فقط نگاه بود ، نگاه و منی که با
عصب های ناقص و چشمانِ درمانده سعی داشتم در لمس غرق شوم ... احساس کردم که لرز
بدنش رو پر کرد ، مثل فرشته ای می مونست که میونِ یک سطلِ زباله پناه گرفته باشه و
منظره ی افسوسه که همه جارو پر می کنه ...لباسم رو درآوردم و سفیدی معصومش رو
پوشوندم ... هیچ وقت نمی شه گفت کِی می رسه زمانی که باید دست از لمس کشید ، هیچ
کس نمی دونه ، نمی تونه ...فقط ، وقتی که زمانش برسه اگر قرار بر رسیدنی باشه ، چرخ
دنده های زنگ زده ی این زمانِ خسته ، تو رو میکِشن ، تو رو می برند و جدا می شوند
، دست هایت ، دست هایش ...
و فقط سوسوی نگاه می شه باقی مانده ی صدا ، و تو
که شروع می کنی به ریختنِ دونه های خاک روی نگاهی که با همه ی قشنگی حیات ، خیره به تو ، به تو نگاه می کنه و از خودت می
پرسی که این نباید خاک باشه ، این سیاهی نمی تونه خاک باشه ، اشکی نیست ، چشم ها
غریبه اند ، این خاک نیست که این فاصله را مشت مشت پر می کند ، این سیاهیِ سردِ
نمورِ پُر کِرم خاک نیست ، نباید باشه ... و حس می کنی ، مثل همیشه ای که چشم های
دیگری را احساس ، احساس می کنی که دونه های خاک اشک هات رو پر می کنند ، که لب هات
، که گونه هات ... که می شود از نوکِ انگشتانی که هنوز از خاک پیشی دارند نفس کشید
، لمس کرد ، دید ... و دیگر نیستی ، دیگر دیروزی و جدا از امروزشُدِگانی که مسیری
غریب داشتند با بودنت ...
ناگهان سرگیجه می شوی ، می روی پشتِ فرمان ، پشت
ترافیک ، کنار غریبه ها می نشینی ، با غریبه ها می خوری ، با غریبه ها نفس می کشی
، غرق می شوی در غریبه ها ...ناگهان می شوی یک موش میان چراغ های ترمزِ شهر و تلاش
می شوی برای نمردن زیر چرخ های توقف ... ناگهان بیدار می شوی ، می نوشی ... ناگهان
از ناگهان می گذری و به این غریبه جاتِ فلزی عادت می کنی ، عادت می شوی ، مرگ می
شوی ، بوی پوسیدگی می شوی ... با آینه غریب می شوی ، بهار می شوی ، اشکِ میدانِ
قضاوت می شوی ، گرده افشانِ حماقت می شوی ...
از نیمه شب کمی بیشتر نمونده ، انگار که صدایی
از پشت خروارها خواب و رویا به وجودت چنگ انداخته باشه و بر گردانده باشدَت ، به
اینجا ، به درخشش اعداد سبز و تخت و مهتاب ... گویی که زمزمه باشد ، زمزمه ای که نه
از دیروز و نه از فردا ، نه از زمان ، نه از اینجا ، از جایی پشت اشک های پُر کِرم
، از حدقه های خالی ، از جایی بدون زنجیر ، بدون زنجیر هایی که بِکِشَند که پاره
کنند پوست و گوشت و استخوان و گونه را رشته رشته ... زمزمه ای به مانند مکاشفه ،
می بَرَدَت روی تراس ، رو به مهتاب وسبزی ، رو به سیاهیِ فراخ ، رو به هیچ ... و
شعله ، حلقه های دودِ پاکتِ جدید و واقعا به این زودی پاکت شده ای؟ ... می خوانی ،
تنها ، با خود ... عاشقانه های دودآلودِ من ، پشتِ صدا بود ، که خجالت می کشید ،
که از پشت دیوار سرک می کشید ، که حرفِ اشک می ریخت و می ریخت ، که تلخ می شد
شیرین و شیرین تلخ می شد ، که ناخُنَک های گریز پا می شد از صدا ، که پَرسه می شد
، که خسته می شد ...
قطره می شوی ، می ریزی ، ناودان می شوی ، می روی
، خاک می شوی ، عمیق می شوی ... و اینجا ، میان اشک های گِل آلود ، میان حدقه های
خالیِ آرامش ، آرام ، خواب می شوی ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر