۱۳۹۲ اسفند ۲۴, شنبه

واژگانِ سرگردانِ یک رویای خاکستری

سرد بود ابتدا ، سرد و زبر ، اما رفته رفته گرمتر می شد ، چه عادتِ هم دمایی بود خو گرفتنِ برهنگیِ خودمانیِ گردن با خشکیِ چوب .. نمی دانم برهنگی بود که بی پناهی می آورد یا خونِ خشک شده ای که می دانستم روی چوبِ دورِ گردنم جا خوش کرده ، ولی چه سرد و چه زبر ، می شد استراحت کرد ، می شد دراز کشید و از دریچه ی بی پرده ی گیوتین وزشِ برگ رو در گذرِ زمان دید ، انگار مگسی بودم که با سوزنی کوچک روی خط های کاغذیِ زمان الصاق شده بودم ...
هیچوقت کتاب ها را تا نکردم ، هیچوقت سیاه نکردم ، هیچوقت که شاید مثلِ کتاب های پدربزرگ توی کتابخانه ام ، هیچوقت ، حروف سربی ، حروف سیاه و کوچکِ چاپی که بی هیچ خراشی جا گذاشتم و گذشتم و حال چقدر بی معنی به نظر می رسید ، گذاشته هایی که به امیدِ چیزی پشت سر مانده بودند که تاریخ سر رسیدی نداشت...
چقدر عجیب ، آغوش آن هنگام که به گردن حریص می شد شبیه دست هایی می نمود برای خفه کردن ، اما اینجا ، معادلات ، به سادگیِ چوب حل شده بودند ... گویی که این مگس تا انتهای دوران توانِ بال زدن داشته باشد زیرِ این سوزنِ ابدی ...
کاغذ پاره ای که روی دیوار در جدالِ باد به خشونت خش خش می کرد ، و زمین ، چه دور و چه بی ربط و فقط به اندازه ی یک خزیدن با نگاهم فاصله داشت ... انگار همه چیز قیچی شده بود ، به مانند واژه های گرسنه ی این بعد از ظهرِ افقی ، مردهای چهار گوش با سگ های کاغذیِ سیاه ، سیاهیِ بی آزار و مسموم ، اصطکاکِ تک چوبِ کبریت که دنیای خاکستر بهانه ی جرقه اش بود میانِ تهی گاهِ بریده شدگانِ باطله...درخششِ سرخِ بی سکونِ سیاهی آورِ شعله های کاغذی   بود که ثانیه ها را از من و از توجه دور می کرد ...
شاید رعد و برق بود که خاکستر و زمین را با خود برد و کائنات بودند که ناظر بودند سرمای برهنه ی بی تلاشِ من را ، واژه ها زبانی ندارند ، تنها یک روزِ خاکستریِ پر خاکستر که سکوت یادآورِ خیرگیِ نگاه بود در طول وَزِش ...
قدم برداشتم ، چیزی افتاد ، چیزی که شاید شبیهِ نگاهم بود

یک روز ، مثلِ هر روزِ عادی دیگری ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر