
شب ، شب های روانی که چرخ دنده هایی خشک دارند و صدا می دهند، شبهایی با ودکا ی نیمه شبی که جایی برای شرم ندارند در اوجِ موسیقی و ، نه ، داستانِ ما فقط یک صداست ، صدایی که از ابتدای اساطیر تا خودِ لحظه ی اکنون حتی نزدیک به شنیدن هم نبوده است .
داستانِ ما حضور و غیاب است ، زمانی که رنگین کمان قطره قطره ریخت و با طعمی خنک میانِ خاطره ها راحت شد ، جایی که شبیهِ اینجا نبود ، جایی که نمی شناسیم ، که ندیدیم ، که فکر نکردیم ، جایی شاید شبیهِ ناکجا ، جایی که رفت وآمدی ندارد جز قطره های افقیِ باران در ملودیِ زمان ، زمانی که هر نگاه هر چیزی ، هر شکلی از آن را دید و به خاطر سپرد جز آنچه را که با نامِ زمان ، زندگی می کرد.
داستانِ ما چند خطی است ، داستانِ ما لیز است لیز می خورد از میانِ سختیِ خوشایندِ کلاویو ها و چنگ ها و زمینی که برّاق بود ، داستانِ ما با نگاه شروع شد ، داستانِ ما یاد گرفت ، یاد گرفت لیز خوردن را از میانِ نگاه های سرد و لرزانِ باران ، از میانِ نشاطِ روزهای پر جست و خیزِ باران آن هنگام که شیشه های کافه زلال می نمودند ، آن هنگام که چرخ دنده ها ربطی به آدم بودنِ ما نداشتند و می چرخیدند تنها از برای موسیقیِ اعصار ، زمانی که کوچه ها دود داشتند ، زمانی که دودکش ها از خانه هایی بر می آمدند که گرم بودند و پابرجا ، زمانی که خنده ها کودکانه بودند ، زمانی که می لرزیدیم پشتِ دیواری که خیس بود .
داستانِ ما یاد گرفت ، یاد گرفت که خدا را جا بگذارد همانجا که به اندازه اش جا بود ، یاد گرفت که لیز بودن نه عاری بودن است نه خالی بودن که وسیع بودن است در گستره ای که حتی افق ها هم تکیه گاهی برای انعطاف ندارند ... داستانِ ما از شب گذشته ، از بطری های نیمه پر ، از پنجره ها و میزها و پُک های آخر نیز ، گذشته ، از لحظه های آخر روی مشت مشت خاکی که به یادگار به گور می دهیم هم گذشته ، شاید ، داستانِ ما تجربه ی سکته ایست در بُعدِ زمان و ماندن ، در این گستره ی انعکاس ، در این گستره ی مبهم ، در این فراموش خانه ی هزار رنگ ، در این واژگانِ هر رنگی و هر جهتی .
داستانِ ما شاید به آن سنگِ مقدسی می رسد که ماءوای گردن های سپید و لطیفِ بریده شده ی کودکانِ سپید پوش بود برای آرامش ، آرامش ، داستانِ ما آرامش نداشت و شاید سرنوشتِ محتومی شبیهِ نفرینی ابدی بود که همیشه تشنه بود تنها برای شکستنِ دلِ خدایگانی که در چشمه ای کوچک اقامت داشت ، اما ، اما سیراب می شدند تمام از او .
داستانِ ما خواب آلود است و مست ، با حنجره ای که می سوخت
داستانِ ما خواب است ... داستانِ ما در خواب می رقصد ، می چرخد ، می چرخد دور از تمامِ سرگیجه ، میرقصد و می گذرد از صفحاتِ گذرای لحظه .. قدم های اولین ، نگاه های اولین ، مزه های اولین ، داستانِ ما از اولین و آخرین هم می گذرد ، داستانِ ما اوج است میان کلاویو های ناگزیر ، داستانِ ما سکوتی است میان نُت های خوش طنین ، سکوتی که فراموش بود ، که در سایه بود که خسته بود ... داستانِ ما با زبانی از احساس بود و گرم بود اما شاید ، داستانِ ما هر چه بود شبیهِ اینجا نبود ، شاید شبیهِ ودکا بود ،شبیه تعادلی که خوشایند ، تنها ، خوابید ...
داستانِ ما اینجاست ، پُشتِ گوش های گربه ، پشتِ غلت خوردن های بلوغ و گردنی که خُر خُر می کرد درست میانِ گوش های کُرک دارِ گربه ، داستانِ ما سبُک پا بود ، می پرید و باز می گشت به آغوشی که خسته نمی شد ...
شاید فقط یک شوخیِ خسته است در انتهای جاده ی نیمه شب ، میانِ اینهمه هراس و گوتیک و پُک های بی صدای رقصان ...
و رهگذری که هیچ گاه به خانه اش نرسید و محو شد میانِ ملودیِ خدایگانِ ناگزیر ...
داستانِ ما داستان نیست ، سنگ نوشته ایست روی سنگی خسته ، خسته از تَرَک های زمین ، سنگی که نامِ من را به دوش می کشید در گذرِ هزاره های زمین ، و همیشه باز می گشت ، به همان زمینِ موعود ، به شوره زاری که توهمی بود از انعکاس ، سپیدیِ بی انتهایی که شب ، مهتاب ، باز می گشت به زندگی و شاخه ها رقصان می شدند و شُکوهِ ملموسِ واقعیت بود که تمامِ کویر را سرشار می کرد .. کویری که سپیدی بی انتهایش بدونِ هیچ نقطه بود ، به جز کودکی که تنها ، با نگاهی بی سرانجام و خیس قدم می زد در آن...
داستانِ ما کافه ای خلوت بود با صدایی لطیف و چوبی خاک گرفته که میز بود و اُفت و خیزِ جاریِ کافه را به عطرِ قهوه و خاک واگذار کرده بود ، و یا شاید دلقکی که نقاشیِ اشکِ گوشه ی چشمش زنده بود و کلارینت می نواخت و میانِ هاله ی لوده وارِ غمناکش تنها نگاه می کرد ...
داستانِ ما خسته است ، خسته ، از نُت ها ، از پُک ها ...خسته و مست میانِ رقص و قدم هایی که شاید به اسمِ شانس روی زمین کشیده می شدند و می چرخیدند و آسمان و زمان که تار می گذشت از رو به روی دیدگانِ خسته و مستم و خاطراتِ تار ... و آن آخرین مشت ، آن آخرینِ بغضِ مبادا که هنوز هم فقط مبادا بود ... بطری که نزدیک به انتها و اشک و سری که تنها جهتی جز خاک برای سرافکنده بودنِ نمناکش نمی شناخت در این کائناتِ بی گذشت...
و بهار که رفت و جهانی بی بهار ساخت
سرد
......
اگه کسی لطف کرد و این متنم رو خوند ، لطفا بعد این موزیک رو هم گوش کنه
ممنون
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر