۱۳۹۲ اسفند ۲۹, پنجشنبه

سال جدید و عکس جدید و اخم جدید :)


عکس از : خواهر :)

چه تبریکی آقا چه کشکی؟ ! :)


با عرض پوزش از محضر عده ای از بانوانِ عزیز ، امسال و دم عیدی شدم مثل پاره ای از دخترای عزیز که وقتی مثلا بختِ دوستشون باز می شه غر می زنن که بخت چه کشکیه و فلان در حالی که تنها علتِ غر زدن و ناراضی بودنشون از این واقعه نارضایتیِ فعلیِ خودشون از شرایطِ موجوده ، و با این مقدمه می رسم به غرنامهِ ی تبریکِ سالِ نود و سومِ شمسی J
نزدیکِ عید و مناسبت های دیگه که می شه هر فردِ انسان گویا می شه به منزله ی یک نهادِ مدنی و دولتی و این وظیفه ی تبریک گویی به آحادِ مختلف جامعه رو با سنگینی هر چه فزونتر بر دوشِ خودش احساس می کنه و حتما باید از هر تریبونی که به دستش می رسه یک بیانیه یِ تبریک شکل ایراد کنه و از این طریق وظیفه ی خطیرِ خودش رو در قبالِ جامعه ی بشری به انجام برسونه ! و در این میان اون دسته دوستانِ عزیزی که این تبریک رو به هرچیزی که شکلِ contact  باشه می فرستن ، چه تمامِ لیستِ مخاطبینِ موبایلشون چه دو سه نفر مخاطبینِ skype چه ساکنینِ بخت برگشته ی facebook که هم باید از news feed بکشن هم از مسیج ها ! و عده ای هم که امر بهشون مشتبه شده که اگه این مراسمِ تبریک رو هرچه سنگینتر اجرا نکنن خودِ جنابِ سپندارمزد در شبِ سالِ نو بهشون تعرض خواهد کرد !
کمی از این تظاهراتِ غرشکل دور می شیم ، طبیعت زیباست و چیزی به نام جدایی از طبیعت وجود خارجی نداره که هیچ زمانی اتفاق افتاده باشه یا بیفته که بخوایم خود رو از اون جدا بدونیم و از زیبایی های انکار ناپذیرش ، رسمه که با نو شدنِ طبیعت همراه و همسان با اون نو بشیم وشاداب ، اما شادابیِ حاصل همون شادیِ گذرای بعدِ نوشیدن و رقص و خنده های بلنده ، اما شادابی کجا بود وقتی در انتها این تعطیلات می شه فرصتی برای غافل موندن از ریشه های پیچ در پیچ تاریکی در زندگیمون که این فرصت به اونها زمان می ده برای تجدیدِ قوای مجددشون  ... و زمانی که انتظار می ره غم ها رو جا بگذاریم فراموش می کنیم که همراه با ما غم هامون هم نو می شن ...
و حالا بیایم کمی تلاش کنیم برای صدور تبریکی شاید!
چه ساده و چه زود برگ های این سال سبز و زرد شدند و تنها گذاشتند برهنگیِ تنهای روزهایی رو که تا همین امروز تکیه گاه لحظه ها بودن برامون و حال که روزهامون دارن باز به پختگی می رسن باید همه چی رو با حماقتِ مجددِ تولد به ناچار عوض کنیم ، تبریک بگیم ، مثل اینست که در یک کارخانهِ ی بزرگ تمام کارگر باشیم و روز جدید رو به خاطر نو شدنِ گشت و گذار میانِ این دود و فلز به هم تبریک بگیم ، میون روز ها قدم می زنیم و فصل ها ، بهار از جاش تکون نمی خوره ، چرخشِ بی فرصتمون میون غرفه های این فستیوال و تَوَهُمِ بطلمیوسیِ گذشتِ زمانه که ذهنِ این کارگر های بی افق رو روشن می کنه ... و تبریک چرا وقتی خونی که روی سفیدیِ برف ها ریختم هنوز خشک نشده ؟
نه! امسال از من تبریکی قرار نیست ساطع بشه ! J
فکر می کنم اگه جشنی هم وجود داشته باشه ، باید میون چشم هایی باشه که واقعا به شادی و آرامش نیاز دارن ، فردی که بهش کمک می کنیم و شادی رو به زندگیش می آریم یا باری رو از روی دوشش زمین می گذاریم
خوشایند نیست زمانی که کلماتِ آدم بی هیچ ربط و مفهوم خاصی کنار هم وول بخورن ، اینجور وقتا باید کنار هم نگه داشتشون و درِ اتاق رو روشون بست و رهاشون کرد تا یا گم بشن یا پیدا ! J



With all due respect to all of you

Red Phoenix , the psychopath version


۱۳۹۲ اسفند ۲۶, دوشنبه

عاشقانه های دودآلودِ من ، فرصتی برای گرده افشانیِ چراق ترمز های شهرِ حماقت ...

چشمهایش گشاد شده بودند ، چشمهای نازش ، انگار که فریاد بودند که از حدقه فرار کنند ، اما باز هم نمی توانست نفس بکشد ، میان دست هایم با لرز و آرامش بلند کردمش ، مقاومتی نداشت ، مثل همیشه ای که به نگاهم اعتماد داشت هنگامی که میان دست هایم بود و میان این بی قراریِ خفقان شکل هم می شد اعتماد رو توی چشمهاش دید ، بلندش کردم و گذاشتمش توی گودالی که با هم کنده بودیم ، آرامتر شد ،سینه اش هنوز با تقلا بالا و پایین می رفت اما می شد  گفت که می رفت که آروم بشه ... موهاش رو لمس کردم ، با کفِ دستم که آرزو می کردم که ای کاش پرعصب تر بود برای لمسِ این دقایق ، لطیف بود ، مثلِ همیشه ، مثل عطر همیشه ی لطافتش ...تقصیری نداشت ، تقصیری نداشتم ، دیروز که غروب کرد و لبه ی تیزِ طلوع ، دیگه نمی تونست توی تلاطمِ امروز نفس بکشه و فردا و فرداها ... دیروز ، دیروزها ، مسیرِ بودنش گره خورده بود به دیروزی که از امروز فرسنگ ها فاصله داشت ... از اولین قدم هاش ، از اولین نفس هاش نگران بودم ، می دونستم که دخترم لطیف تر از اونیه که توی این دنیا آسیبی نبینه ، که پاهای سفید و کوچیک و لطیفش بدونِ هیچ خراشی بمونه ... و حالا ، اینجا ، ما و گودالی که سرمای خاک همه چیزمان بود ...
کلمه ای نبود ، فقط نگاه بود ، نگاه و منی که با عصب های ناقص و چشمانِ درمانده سعی داشتم در لمس غرق شوم ... احساس کردم که لرز بدنش رو پر کرد ، مثل فرشته ای می مونست که میونِ یک سطلِ زباله پناه گرفته باشه و منظره ی افسوسه که همه جارو پر می کنه ...لباسم رو درآوردم و سفیدی معصومش رو پوشوندم ... هیچ وقت نمی شه گفت کِی می رسه زمانی که باید دست از لمس کشید ، هیچ کس نمی دونه ، نمی تونه ...فقط ، وقتی که زمانش برسه اگر قرار بر رسیدنی باشه ، چرخ دنده های زنگ زده ی این زمانِ خسته ، تو رو میکِشن ، تو رو می برند و جدا می شوند ، دست هایت ، دست هایش ...
و فقط سوسوی نگاه می شه باقی مانده ی صدا ، و تو که شروع می کنی به ریختنِ دونه های خاک روی نگاهی که با همه ی قشنگی حیات ،  خیره به تو ، به تو نگاه می کنه و از خودت می پرسی که این نباید خاک باشه ، این سیاهی نمی تونه خاک باشه ، اشکی نیست ، چشم ها غریبه اند ، این خاک نیست که این فاصله را مشت مشت پر می کند ، این سیاهیِ سردِ نمورِ پُر کِرم خاک نیست ، نباید باشه ... و حس می کنی ، مثل همیشه ای که چشم های دیگری را احساس ، احساس می کنی که دونه های خاک اشک هات رو پر می کنند ، که لب هات ، که گونه هات ... که می شود از نوکِ انگشتانی که هنوز از خاک پیشی دارند نفس کشید ، لمس کرد ، دید ... و دیگر نیستی ، دیگر دیروزی و جدا از امروزشُدِگانی که مسیری غریب داشتند با بودنت ...
ناگهان سرگیجه می شوی ، می روی پشتِ فرمان ، پشت ترافیک ، کنار غریبه ها می نشینی ، با غریبه ها می خوری ، با غریبه ها نفس می کشی ، غرق می شوی در غریبه ها ...ناگهان می شوی یک موش میان چراغ های ترمزِ شهر و تلاش می شوی برای نمردن زیر چرخ های توقف ... ناگهان بیدار می شوی ، می نوشی ... ناگهان از ناگهان می گذری و به این غریبه جاتِ فلزی عادت می کنی ، عادت می شوی ، مرگ می شوی ، بوی پوسیدگی می شوی ... با آینه غریب می شوی ، بهار می شوی ، اشکِ میدانِ قضاوت می شوی ، گرده افشانِ حماقت می شوی ...
از نیمه شب کمی بیشتر نمونده ، انگار که صدایی از پشت خروارها خواب و رویا به وجودت چنگ انداخته باشه و بر گردانده باشدَت ، به اینجا ، به درخشش اعداد سبز و تخت و مهتاب ... گویی که زمزمه باشد ، زمزمه ای که نه از دیروز و نه از فردا ، نه از زمان ، نه از اینجا ، از جایی پشت اشک های پُر کِرم ، از حدقه های خالی ، از جایی بدون زنجیر ، بدون زنجیر هایی که بِکِشَند که پاره کنند پوست و گوشت و استخوان و گونه را رشته رشته ... زمزمه ای به مانند مکاشفه ، می بَرَدَت روی تراس ، رو به مهتاب وسبزی ، رو به سیاهیِ فراخ ، رو به هیچ ... و شعله ، حلقه های دودِ پاکتِ جدید و واقعا به این زودی پاکت شده ای؟ ... می خوانی ، تنها ، با خود ... عاشقانه های دودآلودِ من ، پشتِ صدا بود ، که خجالت می کشید ، که از پشت دیوار سرک می کشید ، که حرفِ اشک می ریخت و می ریخت ، که تلخ می شد شیرین و شیرین تلخ می شد ، که ناخُنَک های گریز پا می شد از صدا ، که پَرسه می شد ، که خسته می شد ...
قطره می شوی ، می ریزی ، ناودان می شوی ، می روی ، خاک می شوی ، عمیق می شوی ... و اینجا ، میان اشک های گِل آلود ، میان حدقه های خالیِ آرامش ، آرام ، خواب می شوی ...

۱۳۹۲ اسفند ۲۴, شنبه

واژگانِ سرگردانِ یک رویای خاکستری

سرد بود ابتدا ، سرد و زبر ، اما رفته رفته گرمتر می شد ، چه عادتِ هم دمایی بود خو گرفتنِ برهنگیِ خودمانیِ گردن با خشکیِ چوب .. نمی دانم برهنگی بود که بی پناهی می آورد یا خونِ خشک شده ای که می دانستم روی چوبِ دورِ گردنم جا خوش کرده ، ولی چه سرد و چه زبر ، می شد استراحت کرد ، می شد دراز کشید و از دریچه ی بی پرده ی گیوتین وزشِ برگ رو در گذرِ زمان دید ، انگار مگسی بودم که با سوزنی کوچک روی خط های کاغذیِ زمان الصاق شده بودم ...
هیچوقت کتاب ها را تا نکردم ، هیچوقت سیاه نکردم ، هیچوقت که شاید مثلِ کتاب های پدربزرگ توی کتابخانه ام ، هیچوقت ، حروف سربی ، حروف سیاه و کوچکِ چاپی که بی هیچ خراشی جا گذاشتم و گذشتم و حال چقدر بی معنی به نظر می رسید ، گذاشته هایی که به امیدِ چیزی پشت سر مانده بودند که تاریخ سر رسیدی نداشت...
چقدر عجیب ، آغوش آن هنگام که به گردن حریص می شد شبیه دست هایی می نمود برای خفه کردن ، اما اینجا ، معادلات ، به سادگیِ چوب حل شده بودند ... گویی که این مگس تا انتهای دوران توانِ بال زدن داشته باشد زیرِ این سوزنِ ابدی ...
کاغذ پاره ای که روی دیوار در جدالِ باد به خشونت خش خش می کرد ، و زمین ، چه دور و چه بی ربط و فقط به اندازه ی یک خزیدن با نگاهم فاصله داشت ... انگار همه چیز قیچی شده بود ، به مانند واژه های گرسنه ی این بعد از ظهرِ افقی ، مردهای چهار گوش با سگ های کاغذیِ سیاه ، سیاهیِ بی آزار و مسموم ، اصطکاکِ تک چوبِ کبریت که دنیای خاکستر بهانه ی جرقه اش بود میانِ تهی گاهِ بریده شدگانِ باطله...درخششِ سرخِ بی سکونِ سیاهی آورِ شعله های کاغذی   بود که ثانیه ها را از من و از توجه دور می کرد ...
شاید رعد و برق بود که خاکستر و زمین را با خود برد و کائنات بودند که ناظر بودند سرمای برهنه ی بی تلاشِ من را ، واژه ها زبانی ندارند ، تنها یک روزِ خاکستریِ پر خاکستر که سکوت یادآورِ خیرگیِ نگاه بود در طول وَزِش ...
قدم برداشتم ، چیزی افتاد ، چیزی که شاید شبیهِ نگاهم بود

یک روز ، مثلِ هر روزِ عادی دیگری ...

۱۳۹۲ اسفند ۱۴, چهارشنبه

داستانِ لیز

داستانِ ما درباره ی نَفَس نیست ، نه ، درباره ی سنگ های زمین شکل هم نیست ، داستانِ ما اصلا داستان نیست ، داستانِ ما چیزیست لیز ، چیزی که گذشته و می گذرد و نمانده است و هیچ اثری از مانستگی در آن به یادگار نیست .
شب ، شب های روانی که چرخ دنده هایی خشک دارند و صدا می دهند، شبهایی با ودکا ی نیمه شبی که جایی برای شرم ندارند در اوجِ موسیقی و ، نه ، داستانِ ما فقط یک صداست ، صدایی که از ابتدای اساطیر تا خودِ لحظه ی اکنون حتی نزدیک به شنیدن هم نبوده است .
داستانِ ما حضور و غیاب است ، زمانی که رنگین کمان قطره قطره ریخت و با طعمی خنک میانِ خاطره ها راحت شد ، جایی که شبیهِ اینجا نبود ، جایی که نمی شناسیم ، که ندیدیم ، که فکر نکردیم ، جایی شاید شبیهِ ناکجا ، جایی که رفت وآمدی ندارد جز قطره های افقیِ باران در ملودیِ زمان ، زمانی که هر نگاه هر چیزی ، هر شکلی از آن را دید و به خاطر سپرد جز آنچه را که با نامِ زمان ، زندگی می کرد.
داستانِ ما چند خطی است ، داستانِ ما لیز است لیز می خورد از میانِ سختیِ خوشایندِ کلاویو ها و چنگ ها و زمینی که برّاق بود ، داستانِ ما با نگاه شروع شد ، داستانِ ما یاد گرفت ، یاد گرفت لیز خوردن را از میانِ نگاه های سرد و لرزانِ باران ، از میانِ نشاطِ روزهای پر جست و خیزِ باران آن هنگام که شیشه های کافه زلال می نمودند ، آن هنگام که چرخ دنده ها ربطی به آدم بودنِ ما نداشتند و می چرخیدند تنها از برای موسیقیِ اعصار ، زمانی که کوچه ها دود داشتند ، زمانی که دودکش ها از خانه هایی بر می آمدند که گرم بودند و پابرجا ، زمانی که خنده ها کودکانه بودند ، زمانی که می لرزیدیم پشتِ دیواری که خیس بود .
داستانِ ما یاد گرفت ، یاد گرفت که خدا را جا بگذارد همانجا که به اندازه اش جا بود ، یاد گرفت که لیز بودن نه عاری بودن است نه خالی بودن که وسیع بودن است در گستره ای که حتی افق ها هم تکیه گاهی برای انعطاف ندارند ... داستانِ ما از شب گذشته ، از بطری های نیمه پر ، از پنجره ها و میزها و پُک های آخر نیز ، گذشته ، از لحظه های آخر روی مشت مشت خاکی که به یادگار به گور می دهیم هم گذشته ، شاید ، داستانِ ما تجربه ی سکته ایست در بُعدِ زمان و ماندن ، در این گستره ی انعکاس ، در این گستره ی مبهم ، در این فراموش خانه ی هزار رنگ ، در این واژگانِ هر رنگی و هر جهتی .
داستانِ ما شاید به آن سنگِ مقدسی می رسد که ماءوای گردن های سپید و لطیفِ بریده شده ی کودکانِ سپید پوش بود برای آرامش ، آرامش ، داستانِ ما آرامش نداشت و شاید سرنوشتِ محتومی شبیهِ نفرینی ابدی بود که همیشه تشنه بود تنها برای شکستنِ دلِ خدایگانی که در چشمه ای کوچک اقامت داشت ، اما ، اما سیراب می شدند تمام از او .
داستانِ ما خواب آلود است و مست ، با حنجره ای که می سوخت
داستانِ ما خواب است ... داستانِ ما در خواب می رقصد ، می چرخد ، می چرخد دور از تمامِ سرگیجه ، میرقصد و می گذرد از صفحاتِ گذرای لحظه .. قدم های اولین ، نگاه های اولین ، مزه های اولین ، داستانِ ما از اولین و آخرین هم می گذرد ، داستانِ ما اوج است میان کلاویو های ناگزیر ، داستانِ ما سکوتی است میان نُت های خوش طنین ، سکوتی که فراموش بود ، که در سایه بود که خسته بود ... داستانِ ما با زبانی از احساس بود و گرم بود اما شاید ، داستانِ ما هر چه بود شبیهِ اینجا نبود ، شاید شبیهِ ودکا بود ،شبیه تعادلی که خوشایند ، تنها ، خوابید ...
داستانِ ما اینجاست ، پُشتِ گوش های گربه ، پشتِ غلت خوردن های بلوغ و گردنی که خُر خُر می کرد درست میانِ گوش های کُرک دارِ گربه ، داستانِ ما سبُک پا بود ، می پرید و باز می گشت به آغوشی که خسته نمی شد ...
شاید فقط یک شوخیِ خسته است در انتهای جاده ی نیمه شب ، میانِ اینهمه هراس و گوتیک و پُک های بی صدای رقصان ...
و رهگذری که هیچ گاه به خانه اش نرسید و محو شد میانِ ملودیِ خدایگانِ ناگزیر ...
داستانِ ما داستان نیست ، سنگ نوشته ایست روی سنگی خسته ، خسته از تَرَک های زمین ، سنگی که نامِ من را به دوش می کشید در گذرِ هزاره های زمین ، و همیشه باز می گشت ، به همان زمینِ موعود ، به شوره زاری که توهمی بود از انعکاس ، سپیدیِ بی انتهایی که شب ، مهتاب ، باز می گشت به زندگی و شاخه ها رقصان می شدند و شُکوهِ ملموسِ واقعیت بود که تمامِ کویر را سرشار می کرد .. کویری که سپیدی بی انتهایش بدونِ هیچ نقطه بود ، به جز کودکی که تنها ، با نگاهی بی سرانجام و خیس قدم می زد در آن...
داستانِ ما کافه ای خلوت بود با صدایی لطیف و چوبی خاک گرفته که میز بود و اُفت و خیزِ جاریِ کافه را به عطرِ قهوه و خاک واگذار کرده بود ، و یا شاید دلقکی که نقاشیِ اشکِ گوشه ی چشمش زنده بود و کلارینت می نواخت و میانِ هاله ی لوده وارِ غمناکش تنها نگاه می کرد ...
داستانِ ما خسته است ، خسته ، از نُت ها ، از پُک ها ...خسته و مست میانِ رقص و قدم هایی که شاید به اسمِ شانس روی زمین کشیده می شدند و می چرخیدند و آسمان و زمان که تار می گذشت از رو به روی دیدگانِ خسته و مستم و خاطراتِ تار ... و آن آخرین مشت ، آن آخرینِ بغضِ مبادا که هنوز هم فقط مبادا بود ... بطری که نزدیک به انتها و اشک و سری که تنها جهتی جز خاک برای سرافکنده بودنِ نمناکش نمی شناخت در این کائناتِ بی گذشت...
و بهار که رفت و جهانی بی بهار ساخت
سرد

......

اگه کسی لطف کرد و این متنم رو خوند ، لطفا بعد این موزیک رو هم گوش کنه
ممنون