خواب آلودگیِ تقریبا همیشگی من، گهگاه جمله ها و جمله بندیها رو می شکنه و از پویاییِ نوشتار چیزی باقی نمی گذاره ، گفتم تا پیش از آغاز به خاطر شکستگیِ بیش از حدِ کلمه ها معذرتی خواسته باشم
قطره ها رفتن , بازیِ شبونه ی قطره ها میونِ سرسرای تاریک , تکیه زدم و تلخیِ بالغی که بطری رو تبصره کرد برای ادامه ی شب , چندتا شمعِ مستعمل,کلمه های خسته,چهاردیوار
قطره ها رفتن , بازیِ شبونه ی قطره ها میونِ سرسرای تاریک , تکیه زدم و تلخیِ بالغی که بطری رو تبصره کرد برای ادامه ی شب , چندتا شمعِ مستعمل,کلمه های خسته,چهاردیوار
پیچ و خمِ دود دیوارا رو نزدیک میاره,تنگتر و گرمتر,شاید اونقدر تنگ که من و دود با هم اینجا جا نشیم,شاید یکیمون مجبور باشه بره و توی تاریکی یه صندلی برای خودش انتخاب کنه و اینطوره که بازیِ کذا شروع میشه,ثانیه ی هجومِ سکوت و زمان و رستاخیز.
آروم و بی صدا از دیوار می گذرن,انگار نه انگار که من اینجام,من های پیش از من,من های پیش از این, هجومِ بی پناهِ خاطره ها,خنده ها,خزیدن ها , چهاردیوار صدایی نداره,حتی با اینهمه نقشی که چرخون و چرخون ازم رد میشن
صدای ملایمتِ کم صدایی از کوچه ای شاید اونطرف تر,شاید گوشه ای آرومتر از چشمای خواب آلود من... چهاردیوار بوی دود شمع داره و میون همه ی خواب آلودگی و تلو تلو خوردنِ کلمه ها,قراری برای خواب نیست
کلمه هایی که می دونن که فلج شدن زیر این آونگِ بی صدا میونِ تلخی و خواب,اما تسلیم نه
نگاه خیسی که پشتِ گیت ایستاده,نگاهِ خیسی که پر شده از لیستِ پرواز,می مونه,انگار که توی گذشته ای کلیشه ای و فیلم وار حتی با بوی همفری بوگارت و حتی با رنگی سیاه و سفید به دور شدنِ پرنده ای خیره شده,شاید با لبخندی,با نگاهی,اینجا همه چیز می چرخه...
دلم مادر می خواد,صدای نگرانیش که از چشماش روی همه ی بغلم آروم بشینه و پر بشم از آرامشِ موندن,که حتی به هیچ جای دیگه ای فکر نکنم,یه آغوش,یه نفس,یه قطره
دلم خواستن می خواد,صدا ازم رفته,دلم می خواد دلم بریزه تو درکِ این حقیقت که ماه ها دورِ ما هم می چرخن,که فرشته ها واقعین,که اساطیر همینجان,که همینجا توی تراس میشه اسطوره شد دلم می خواست که شاید می شد نبینم,حس نکنم,نفهمم ,که بی خبر بودم از بطن و رَحِمِ این دنیا,اما همش فقط برای یه لحظه اس,شاید توهمیه که آرامشِ خودساخته ی این تلخی بهم می ده,کیه که این نفرین رو نخواد,کیه که طعمِ حقیقت رو بچشه و بتونه خود بودن و دیدن رو کنار بذاره?
طلوع می کنه,پشتِ همین تاب خوردن,انگار که بتونم از پشتِ شونه هام ببینمش,خودمو می بینم,با دستای کوچیک,با لبای کوچیک,با گونه هام که مویرگاشونو از همینجا هم می تونم ببینم,روی پاهای مامان بزرگ,نگام می کنه,تمایلی به حرف زدن نداره,قصه های تکراریش همه رو از حفظم,تنها می خوام که قایمم کنه میون دستاش,میون عطرش که شبیه خدا و همه ی شبنمای سبزه,آره,طلوع بود ...
دیدمش,وقتی که چشماش بسته بودن,صدایی نداشت,آروم بود,انگار تمرینِ خاک بودن شده بود همه ی وجودش و من که می لرزیدم و روی این زمین,بدون پاهای اون چقدر غریب بودم
کوچه ها,موسیقیِ متنی که به رسم غُربت توی کج و راست رفتن توی زمینه ی قدم ها نواخته می شد , کاش این هجوم از جنسِ دیگه ای بود,از جنسی مثلِ گنجه ی بزرگِ توی زیر زمین,شکلات و دلهره ی سرقت و سقوط توی حوض کنارش و خنده ی مامان بزرگ و من که گونه هام از گوش هام هم سرخ تر می شد و چقدر خجالت گاهی رنگِ تو رو داره,کاش بیشتر از یه قاب بودی,دلم برات تنگ شده و می دونم,سخته کبود نبودن
دلم اینجا نبودن می خواد
بیا,دستمو روی میز گذاشتم,امشب زیاد بازیگوش نیست,قول می ده تا ساکت بمونه تا بگیریش و ببریش,منو ببر,تویی که قابی,هرکسی که بودی,هرکسی که الان هستی,به اندازه ی کافی بی خوابی نکشیدم?به اندازه ی کافی پسرِ خوبی نبودم?این بغضِ بچگونه ی مردیه که پسری بود که تا همین نقطه مو به انتظار و گره به گرهِ دنیا سفید کرد
تو رو می شناسم,تویی که مُردَدی پشتِ دیوار بمونی یا توام بیای زیرِ این نور,می شناسمت,همتونو می شناسم,بیا,همتون بیاین,براتون کلمه ای ندارم,می خوابیم,خوابم میاد
شب بخیر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر