انگار همین دیروز بود , اتاقی بود مثل همه ی اتاق های دیگه ای که انگار از بخت بدشون به این راهرو ختم شده بودن
نشسته بود,نگاه می کرد پر کلمه گی های من رو که گهگاه بی صبر از سکوتش صدایی بلندتر هم داشتم. نشسته بود و تنها نگاه بود , انگار که حتی در مرگ این سیاره هم هیچ دلیلی برای برخاستن نداشته باشه . از منطق , از شب , از صدا ,از واژه گفتم,اما تنها نگاه بود. باران شد,و تعجب,که اینجا,در این گوشه ی دنج پایانی از دنیا که انتهای تمامی بیراهه ها بود هم قطره ها می شد که باشن. انگار که تمام این دارالمجانین با تمامی اتاق هاش کم کم از خوب بیدار می شد و از نو نفس کشیدن رو به یاد می آورد.
اصوات وحوشتی که از تمامی کلبه های شیشه ای به گوش می رسید,نگاه بودند,پیشانی به شیشه می کوبیدند و بی قرار از قطرات ,تنها نگاه بودند
برخاست,قدم به سوی دیوار شیشه ای این چهارچوب داشت,خیره به سرزمینی بی حاصل,آنسوی این قفس ویترین وار,صورتش رو روی شیشه گذاشت و تنها گفت,نگاه کن...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر