۱۳۹۵ خرداد ۱۰, دوشنبه

سیاهچاله های من - 2 - Pan's Labyrinth


سیاهچاله های بی زبونِ من، یا تله های با طعمه هایی ابدی.
سرخ و سفید ، شاید کم نباشن کسایی که نتونن کشش و جذبه ی قطره های سرخ رو روی سپیدیِ پاکِ برف نادیده بگیرن ، سپید و معصوم ، بی گناه و قطره قطره رنج شدنش رو ، تسلیم سرما شدن رو .
شاید در هیچ عصر و دوره ای تصویری تکون دهنده تر از سرخ شدن و به مسلخ رفتنِ قدیس ها و قدیسه ها نبوده و نیست ، موجوداتی اونقدر معصوم و روشن ، که دیدن سرخیِ رنجِ ابدیشون رو تا انتهای دنیا هم نمیشه از یاد برد
کاری به استفاده هایی که در هر عصری ، چه در حکومت ، چه در آیین و مذهب و چه در هنر از این سپید های سرخ شده ندارم و اینجا هم جای صحبتش نیست
صحبتِ من راجع به اُفلیای کوچیکه ، دختری سفید با لب هایی کوچیک و سرخ ، فانتزی های یک ذهنِ بارونی ، در روزگاری که گذار ، مجالی برای زندگیِ این کودکانه ها و حتی برای آرامش قائل نیست .
و این بار به مسلخ میره نه برای قدیس شدن ، نه برای ابدی شدن ، که برای رستگاری ، برای نجاتِ کودکانه هایی که میونِ چرخ دنده های خاکستر و ساعت و گذار چاره ای جز خرد شدن ندارن ، هدف تکامل نیست که تکامل همین لحظه ی اکنونه ، نگاه به رهایی ، رهایی پیدا کردن از مسیری که جز فراموشی و رکود و گذار از لحظه ی عشق به ساعتِ فراموشی ارمغانِ دیگه ای نداره
میره تا بتونه بمونه,بمونه و همه ی دنیایی که میشناسه در تقابله با همه ی چرخ دنده های گاه زنگ زده ی ساعت .
و اینطور میشه ، که اُفلیای کوچیک در یک شبِ نه چندان آروم ، در اعماقِ هزارتویی بی نهایت آروم ، زیرِ مهتاب و همراه با لالاییِ بی کلامِ مرسده ، سرانجام رستگاریِ خودش رو پیدا می کنه ، سرخ ، قطره قطره ...

سیاهچاله های من - 1 - Amelie و همه ی قطره های دختر پرتفالی


سیاهچاله های رنگی من,با عطر,با تمام هارمونی موسیقی
یه نقطه هایی هست که وقتی نگاهت روشون میفته دری رو باز می کنن به کیلومترها اونطرف تر,سال ها دورتر از اینجا,گاهی یه عطر,گاهی یه موسیقی,یه موزیک و وقتی به خودت میای که می فهمی چشمات خیلی زودتر از خودت توی این پرش فضا-زمانی غرق شدن و دارن دست و پا می زنن و تو حتی نمی دونی که چرا .
یه زمانی,یه فصل دیگه ای خیلی دورتر از این فصل,دنیا رنگای دیگه ای داشت,شادیا عطر دیگه ای داشتن,مثل دنیای رنگای گرم آملی , بعد از سال ها,یه سری بهش زدم و نفهمیدم دیدنی که قرار بود فقط چند دقیقه باشه چطور تا انتهای فیلم طول کشید,نفهمیدم که چقدر راحت و خیس بدون اینکه حتی بدونم چرا , محو قشنگی صفحه هایی شدم که دوباره دنیای قشنگی رو به خاطرم آوردن که شاید از یاد برده بودم,لحظه هایی که دیوار هایی از هزار جنس جداشون کرده بودن از ثانیه ی الان,از چشمای الان,دنیایی که یادم رفته بود همینجا کنار چشمامه 
یه زمانی,دنیا به همین قشنگی بود,شرشره هایی که تکون می خوردن و همه ی خیالایی که راه می افتادن و زنده می شدن 
شاید دنیا هنوزم همونطور باشه

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۴, جمعه

مست گردی میانِ ارواحِ نیمه شب ، واژگانی تماما افلیج


خواب آلودگیِ تقریبا همیشگی من، گهگاه جمله ها و جمله بندیها رو می شکنه و از پویاییِ نوشتار چیزی باقی نمی گذاره ، گفتم تا پیش از آغاز به خاطر شکستگیِ بیش از حدِ کلمه ها معذرتی خواسته باشم

قطره ها رفتن , بازیِ شبونه ی قطره ها میونِ سرسرای تاریک , تکیه زدم و تلخیِ بالغی که بطری رو تبصره کرد برای ادامه ی شب , چندتا شمعِ مستعمل,کلمه های خسته,چهاردیوار 
پیچ و خمِ دود دیوارا رو نزدیک میاره,تنگتر و گرمتر,شاید اونقدر تنگ که من و دود با هم اینجا جا نشیم,شاید یکیمون مجبور باشه بره و توی تاریکی یه صندلی برای خودش انتخاب کنه و اینطوره که بازیِ کذا شروع میشه,ثانیه ی هجومِ سکوت و زمان و رستاخیز. 
آروم و بی صدا از دیوار می گذرن,انگار نه انگار که من اینجام,من های پیش از من,من های پیش از این, هجومِ بی پناهِ خاطره ها,خنده ها,خزیدن ها , چهاردیوار صدایی نداره,حتی با اینهمه نقشی که چرخون و چرخون ازم رد میشن 
صدای ملایمتِ کم صدایی از کوچه ای شاید اونطرف تر,شاید گوشه ای آرومتر از چشمای خواب آلود من... چهاردیوار بوی دود شمع داره و میون همه ی خواب آلودگی و تلو تلو خوردنِ کلمه ها,قراری برای خواب نیست 
کلمه هایی که می دونن که فلج شدن زیر این آونگِ بی صدا میونِ تلخی و خواب,اما تسلیم نه 
نگاه خیسی که پشتِ گیت ایستاده,نگاهِ خیسی که پر شده از لیستِ پرواز,می مونه,انگار که توی گذشته ای کلیشه ای و فیلم وار حتی با بوی همفری بوگارت و حتی با رنگی سیاه و سفید به دور شدنِ پرنده ای خیره شده,شاید با لبخندی,با نگاهی,اینجا همه چیز می چرخه...
دلم مادر می خواد,صدای نگرانیش که از چشماش روی همه ی بغلم آروم بشینه و پر بشم از آرامشِ موندن,که حتی به هیچ جای دیگه ای فکر نکنم,یه آغوش,یه نفس,یه قطره 
دلم خواستن می خواد,صدا ازم رفته,دلم می خواد دلم بریزه تو درکِ این حقیقت که ماه ها دورِ ما هم می چرخن,که فرشته ها واقعین,که اساطیر همینجان,که همینجا توی تراس میشه اسطوره شد دلم می خواست که شاید می شد نبینم,حس نکنم,نفهمم ,که بی خبر بودم از بطن و رَحِمِ این دنیا,اما همش فقط برای یه لحظه اس,شاید توهمیه که آرامشِ خودساخته ی این تلخی بهم می ده,کیه که این نفرین رو نخواد,کیه که طعمِ حقیقت رو بچشه و بتونه خود بودن و دیدن رو کنار بذاره? 
طلوع می کنه,پشتِ همین تاب خوردن,انگار که بتونم از پشتِ شونه هام ببینمش,خودمو می بینم,با دستای کوچیک,با لبای کوچیک,با گونه هام که مویرگاشونو از همینجا هم می تونم ببینم,روی پاهای مامان بزرگ,نگام می کنه,تمایلی به حرف زدن نداره,قصه های تکراریش همه رو از حفظم,تنها می خوام که قایمم کنه میون دستاش,میون عطرش که شبیه خدا و همه ی شبنمای سبزه,آره,طلوع بود ...
دیدمش,وقتی که چشماش بسته بودن,صدایی نداشت,آروم بود,انگار تمرینِ خاک بودن شده بود همه ی وجودش و من که می لرزیدم و روی این زمین,بدون پاهای اون چقدر غریب بودم 
کوچه ها,موسیقیِ متنی که به رسم غُربت توی کج و راست رفتن توی زمینه ی قدم ها نواخته می شد , کاش این هجوم از جنسِ دیگه ای بود,از جنسی مثلِ گنجه ی بزرگِ توی زیر زمین,شکلات و دلهره ی سرقت و سقوط توی حوض کنارش و خنده ی مامان بزرگ و من که گونه هام از گوش هام هم سرخ تر می شد و چقدر خجالت گاهی رنگِ تو رو داره,کاش بیشتر از یه قاب بودی,دلم برات تنگ شده و می دونم,سخته کبود نبودن 
دلم اینجا نبودن می خواد
بیا,دستمو روی میز گذاشتم,امشب زیاد بازیگوش نیست,قول می ده تا ساکت بمونه تا بگیریش و ببریش,منو ببر,تویی که قابی,هرکسی که بودی,هرکسی که الان هستی,به اندازه ی کافی بی خوابی نکشیدم?به اندازه ی کافی پسرِ خوبی نبودم?این بغضِ بچگونه ی مردیه که پسری بود که تا همین نقطه مو به انتظار و گره به گرهِ دنیا سفید کرد
تو رو می شناسم,تویی که مُردَدی پشتِ دیوار بمونی یا توام بیای زیرِ این نور,می شناسمت,همتونو می شناسم,بیا,همتون بیاین,براتون کلمه ای ندارم,می خوابیم,خوابم میاد
شب بخیر

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

ناگهانه های خیس : دارالمجانین



انگار همین دیروز بود , اتاقی بود مثل همه ی اتاق های دیگه ای که انگار از بخت بدشون به این راهرو ختم شده بودن
نشسته بود,نگاه می کرد پر کلمه گی های من رو که گهگاه بی صبر از سکوتش صدایی بلندتر هم داشتم. نشسته بود و تنها نگاه بود , انگار که حتی در مرگ این سیاره هم هیچ دلیلی برای برخاستن نداشته باشه . از منطق , از شب , از صدا ,از واژه گفتم,اما تنها نگاه بود. باران شد,و تعجب,که اینجا,در این گوشه ی دنج پایانی از دنیا که انتهای تمامی بیراهه ها بود هم قطره ها می شد که باشن. انگار که تمام این دارالمجانین با تمامی اتاق هاش کم کم از خوب بیدار می شد و از نو نفس کشیدن رو به یاد می آورد.
اصوات وحوشتی که از تمامی کلبه های شیشه ای به گوش می رسید,نگاه بودند,پیشانی به شیشه می کوبیدند و بی قرار از قطرات ,تنها نگاه بودند 
برخاست,قدم به سوی دیوار شیشه ای این چهارچوب داشت,خیره به سرزمینی بی حاصل,آنسوی این قفس ویترین وار,صورتش رو روی شیشه گذاشت و تنها گفت,نگاه کن...
اینجا,یک شب پر از باران و لکنت,سراپرده ای برای تمام مجانین اوهام ایمان,یادم میاد,گاه کلمات , سخت هم رو پیدا می کنن,سخت حتی برای یک شب ساده, اون اما بدون لکنت بود,تنها نگاه بود