سیاهچاله های بی زبونِ من، یا تله های با طعمه هایی ابدی.
سرخ و سفید ، شاید کم نباشن کسایی که نتونن کشش و جذبه ی قطره های سرخ رو روی سپیدیِ پاکِ برف نادیده بگیرن ، سپید و معصوم ، بی گناه و قطره قطره رنج شدنش رو ، تسلیم سرما شدن رو .
شاید در هیچ عصر و دوره ای تصویری تکون دهنده تر از سرخ شدن و به مسلخ رفتنِ قدیس ها و قدیسه ها نبوده و نیست ، موجوداتی اونقدر معصوم و روشن ، که دیدن سرخیِ رنجِ ابدیشون رو تا انتهای دنیا هم نمیشه از یاد برد
کاری به استفاده هایی که در هر عصری ، چه در حکومت ، چه در آیین و مذهب و چه در هنر از این سپید های سرخ شده ندارم و اینجا هم جای صحبتش نیست
صحبتِ من راجع به اُفلیای کوچیکه ، دختری سفید با لب هایی کوچیک و سرخ ، فانتزی های یک ذهنِ بارونی ، در روزگاری که گذار ، مجالی برای زندگیِ این کودکانه ها و حتی برای آرامش قائل نیست .
و این بار به مسلخ میره نه برای قدیس شدن ، نه برای ابدی شدن ، که برای رستگاری ، برای نجاتِ کودکانه هایی که میونِ چرخ دنده های خاکستر و ساعت و گذار چاره ای جز خرد شدن ندارن ، هدف تکامل نیست که تکامل همین لحظه ی اکنونه ، نگاه به رهایی ، رهایی پیدا کردن از مسیری که جز فراموشی و رکود و گذار از لحظه ی عشق به ساعتِ فراموشی ارمغانِ دیگه ای نداره
میره تا بتونه بمونه,بمونه و همه ی دنیایی که میشناسه در تقابله با همه ی چرخ دنده های گاه زنگ زده ی ساعت .
و اینطور میشه ، که اُفلیای کوچیک در یک شبِ نه چندان آروم ، در اعماقِ هزارتویی بی نهایت آروم ، زیرِ مهتاب و همراه با لالاییِ بی کلامِ مرسده ، سرانجام رستگاریِ خودش رو پیدا می کنه ، سرخ ، قطره قطره ...
سرخ و سفید ، شاید کم نباشن کسایی که نتونن کشش و جذبه ی قطره های سرخ رو روی سپیدیِ پاکِ برف نادیده بگیرن ، سپید و معصوم ، بی گناه و قطره قطره رنج شدنش رو ، تسلیم سرما شدن رو .
شاید در هیچ عصر و دوره ای تصویری تکون دهنده تر از سرخ شدن و به مسلخ رفتنِ قدیس ها و قدیسه ها نبوده و نیست ، موجوداتی اونقدر معصوم و روشن ، که دیدن سرخیِ رنجِ ابدیشون رو تا انتهای دنیا هم نمیشه از یاد برد
کاری به استفاده هایی که در هر عصری ، چه در حکومت ، چه در آیین و مذهب و چه در هنر از این سپید های سرخ شده ندارم و اینجا هم جای صحبتش نیست
صحبتِ من راجع به اُفلیای کوچیکه ، دختری سفید با لب هایی کوچیک و سرخ ، فانتزی های یک ذهنِ بارونی ، در روزگاری که گذار ، مجالی برای زندگیِ این کودکانه ها و حتی برای آرامش قائل نیست .
و این بار به مسلخ میره نه برای قدیس شدن ، نه برای ابدی شدن ، که برای رستگاری ، برای نجاتِ کودکانه هایی که میونِ چرخ دنده های خاکستر و ساعت و گذار چاره ای جز خرد شدن ندارن ، هدف تکامل نیست که تکامل همین لحظه ی اکنونه ، نگاه به رهایی ، رهایی پیدا کردن از مسیری که جز فراموشی و رکود و گذار از لحظه ی عشق به ساعتِ فراموشی ارمغانِ دیگه ای نداره
میره تا بتونه بمونه,بمونه و همه ی دنیایی که میشناسه در تقابله با همه ی چرخ دنده های گاه زنگ زده ی ساعت .
و اینطور میشه ، که اُفلیای کوچیک در یک شبِ نه چندان آروم ، در اعماقِ هزارتویی بی نهایت آروم ، زیرِ مهتاب و همراه با لالاییِ بی کلامِ مرسده ، سرانجام رستگاریِ خودش رو پیدا می کنه ، سرخ ، قطره قطره ...