۱۳۹۳ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه

شُکری که سوراخی داشت به رنگِ آسمان


برهنه ای بود پشت کلمات
خرقه دریدگی اش تنها و تنها از خستگی بود
خستگیِ شکل از تن ، وسوسه ی جاری بودن
شاید خیلی ساده ، تنها ، زبانِ دنیا از خاطرش کوچ کرده بود
ایستاده بود میانِ عاریه ای که دیگر یارای کشیده شدن نداشت
و پیامبری که به دست های سوراخ شده اش می خندید ، سوراخ هایی که شُکری برایش آورده بودند که می شد به راحتی از پشتش آسمان را دید ، آبی رنگ را و باران چکید
در پایان تمام جاده های خلقت ، پرنده ای نوک می زد بی خبر از آنکه روی تیغه ی دولبه ی حیات سُر می خورد
دختربچه ای میانِ پیچ و خمِ غارشکلِ زمان از کودکی اش پناه جسته بود و با آینه ها یکطرفه معامله می کرد و مخفی بود از آنچه حریان بود
و ناگهان دنیا کوچک نبود ، از چشم و دست بیرون می زد و دیوار به ستوه آمد و کاغذ نیز ، کِش آمد تمامِ حجمِ بسته ی خیال و واقعیت از میانِ خون و دود سر بر آورد که این منم ای خوابِ قدیم ، که برخیز ، که این زمستان را پایانی نیست
و دانستم که میان خار و لطافت اختیار نیست انتخاب و گاه بازیگریست در دو نقش ، سرگردان ، دودآلود
واژگانی که کودکی پاره کرده پیله ی بلوغ می بافتند و اینجا مگر هیچ زمانی قبل بود ؟ در این صحرا همیشه جز فلز فقط فلز بود و افق
برهنه ای بود روی خاک ، همین
شاید نرم تنی که صدف از تن باز در جستجوی سختیِ افزون تری بود برای لطافتِ جدید
باران شاید...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر