۱۳۹۳ فروردین ۲۲, جمعه

زمانه ای در فراقِ شکافت ، تهی گاهِ مفاهیمِ بی سرپرست

دیر زمانی است که از شکافت روی گردانم ، چرا که شکافت دست می خواهد ، دستی برای غرق نشدن در جزئیاتِ زایای نگاه و سوالاتِ بی پاسخِ بی شمار ، و از خود می پرسم که دست ها این مفهوم رهاننده و درگیرکننده در یک زمان ، چه شد ، و چرخ دنده های بزرگ ساعت مچیم را به یاد می آورم آن هنگامه که خیره بودم ، خیره و مسخ از تمام نقاطی که خط می توانستند اما یارای شروع نبود ... و جنبش را جنبش لازم است ، حتی اگر ساکن شکلی باشی که کشان کشان به سرازیری رو کند ، و دست ها راهِ چرخ دنده ها پیش گرفتند و زمان از نو شکل گرفت میانِ صدای استخوان هایی که خرد می شدند میان اصطکاکِ چرخشِ زمان ...
و این توجیهِ متواری همان بهانه ی پرواز بود برای دخترکی که اضافه باری داشت شبیهِ تراژدی ، روزگاری که برایش نزول بود و رو به افول و تنها باری که به راه داشت عروسکی چوبی و کهنه بود که یادگارِ چند شب سوختگی را از همین فاصله به سهولت می شد روی آن تشخیص داد ... و دست ها یکی یکی ، پاها یکی یکی ، افتادند و عروسکِ رو به افول و نقصان بود که تغذیه می کرد شعله ی کم فروغِ پروازِ بی هدف دخترک را ... و دیگر عروسکی نبود ناگهان ، خیمه شب بازیِ سایه ها میانِ بال و پر زدن آسان نمی نمود ، اینجا نقشه ای نبود ، مسیری نبود ، حتی دخترکی نبود ، حتی پرسشی هم در پیِ این غیبت نبود ...

بازگشتِ واژه ها از دریچه ی دنیایی وارونه چیزی نبود که آرزو می کردیم ، بود ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر