دیر زمانی است که از شکافت روی گردانم ، چرا که
شکافت دست می خواهد ، دستی برای غرق نشدن در جزئیاتِ زایای نگاه و سوالاتِ بی
پاسخِ بی شمار ، و از خود می پرسم که دست ها این مفهوم رهاننده و درگیرکننده در یک
زمان ، چه شد ، و چرخ دنده های بزرگ ساعت مچیم را به یاد می آورم آن هنگامه که
خیره بودم ، خیره و مسخ از تمام نقاطی که خط می توانستند اما یارای شروع نبود ...
و جنبش را جنبش لازم است ، حتی اگر ساکن شکلی باشی که کشان کشان به سرازیری رو کند
، و دست ها راهِ چرخ دنده ها پیش گرفتند و زمان از نو شکل گرفت میانِ صدای استخوان
هایی که خرد می شدند میان اصطکاکِ چرخشِ زمان ...
و این توجیهِ متواری همان بهانه ی پرواز بود
برای دخترکی که اضافه باری داشت شبیهِ تراژدی ، روزگاری که برایش نزول بود و رو به
افول و تنها باری که به راه داشت عروسکی چوبی و کهنه بود که یادگارِ چند شب سوختگی
را از همین فاصله به سهولت می شد روی آن تشخیص داد ... و دست ها یکی یکی ، پاها
یکی یکی ، افتادند و عروسکِ رو به افول و نقصان بود که تغذیه می کرد شعله ی کم
فروغِ پروازِ بی هدف دخترک را ... و دیگر عروسکی نبود ناگهان ، خیمه شب بازیِ سایه
ها میانِ بال و پر زدن آسان نمی نمود ، اینجا نقشه ای نبود ، مسیری نبود ، حتی
دخترکی نبود ، حتی پرسشی هم در پیِ این غیبت نبود ...
بازگشتِ واژه ها از دریچه ی دنیایی وارونه چیزی
نبود که آرزو می کردیم ، بود ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر