از این واژگان کوچ می باید کرد ، باید رفت از
این آدمیان ، از این سیاره ی نه شایدها و نبایدها باید رفت ...
ناگهانه های آدمیان می شوی ، ناگهان می شوی و
نگاه می شوی و از واژه تهیدست می شوی میانِ ثانیه های شکست ، شکستی برای نور که
گمراه بود ، ناگهان خاطره می شوی و عاری از اعرابی به درد بخور در همان داد و ستدی
که بود میان حال و آینده و نزدیک و نزدیک ترها ...
ناگهان خمار می شوی
ناگهان هضم می شوی
ناگهان دود می شوی
به ناگاه بیدار می شوی میان کشمکشِ ورطه ای که
ناگهانه ها رنگی برای عریان نبودن از خود ندارند دیگر و یک به یک میانِ همان مرداب
، دموکراتیک وار به گِل نشسته ، نشسته سَقَط می شوند
سرانجام ،می بینی ، در اعماقِ برهنگیِ اَزَلی و
اَبَدیِ این کارزار به وضوح نظاره می کنی که هیچ گاه ناگهانی نبود و تنها گردنی
خواب زده بود روزگاری که به کششِ قطب های جاذبه تمایلی داشت به سانِ خشکیِ همان
اعدادِ لاتینِ مسی رنگ روی آن صفحه ی دوّار ...
بیا از این کارزار نباشیم ، بیا از این پرده
دریِ خونبار از این فراموشیِ سفیدهای امروزهایمان نباشیم ،
داستان حکایتِ بدیعی نیست ، مرسوم تر از تیک و
تاکِ کاهنده اما رو به زوال دنیایمان ،
داستانِ چوپانی که برای تیره گردانِ متمدّنِ آبادی از پشتِ سبزیِ باران خورده ی
تپه ها خبر از آفتابی سبز آورد و فردا روز لبخندِ دخترکان پا سفید بود که نظاره گر
بود تاب خوردنش را بر مدارِ حقیقتی غریب از تغییر ، میان گرهِ طناب های کَنَفیِ
دست باف ...
بیا صدا نباشیم ، در این غریب زبانی که ترجمه هم
فرتوت شد از کثرتِ این تکرارِ نگران
بیا خسته ، ساده ، فقط نباشیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر