برهنه ای بود پشت کلمات
خرقه دریدگی اش تنها و تنها از خستگی بود
خستگیِ شکل از تن ، وسوسه ی جاری بودن
شاید خیلی ساده ، تنها ، زبانِ دنیا از خاطرش
کوچ کرده بود
ایستاده بود میانِ عاریه ای که دیگر یارای کشیده
شدن نداشت
و پیامبری که به دست های سوراخ شده اش می خندید
، سوراخ هایی که شُکری برایش آورده بودند که می شد به راحتی از پشتش آسمان را دید
، آبی رنگ را و باران چکید
در پایان تمام جاده های خلقت ، پرنده ای نوک می
زد بی خبر از آنکه روی تیغه ی دولبه ی حیات سُر می خورد
دختربچه ای میانِ پیچ و خمِ غارشکلِ زمان از
کودکی اش پناه جسته بود و با آینه ها یکطرفه معامله می کرد و مخفی بود از آنچه
حریان بود
و ناگهان دنیا کوچک نبود ، از چشم و دست بیرون
می زد و دیوار به ستوه آمد و کاغذ نیز ، کِش آمد تمامِ حجمِ بسته ی خیال و واقعیت
از میانِ خون و دود سر بر آورد که این منم ای خوابِ قدیم ، که برخیز ، که این
زمستان را پایانی نیست
و دانستم که میان خار و لطافت اختیار نیست
انتخاب و گاه بازیگریست در دو نقش ، سرگردان ، دودآلود
واژگانی که کودکی پاره کرده پیله ی بلوغ می
بافتند و اینجا مگر هیچ زمانی قبل بود ؟ در این صحرا همیشه جز فلز فقط فلز بود و
افق
برهنه ای بود روی خاک ، همین
شاید نرم تنی که صدف از تن باز در جستجوی سختیِ
افزون تری بود برای لطافتِ جدید
باران شاید...