۱۳۹۵ فروردین ۲۷, جمعه

دل ریختگی های من

مدت زیادی نمی گذره از ثانیه هایی که کلمات با هر نگاهِ مبهمی که می گذشت بالا و پایین می شدند,قدم ها که فراز و نشیب بلوغ و کهنسالی به کودکی پیمودند و زمان که دیگر مهم نبود و تنها همین رفته بودن ها که در گذرِ چشم ها و نفس ها گاه رنگ می گرفت و گاه به خاکستری ثانیه می گذراند
و من که در انتهای تمامِ فراز و فرودها,چه خسته و بی چشم از شرم و چه با همه ی برقی که میون چشم هام داشتم,در انتهای این روزِ بارانی ,نم زده تر از همیشه به تو بر می گشتم,تویی که همیشه گرم بودی حتی زمانی که گرما میان واژگانِ من متولد نشده بود,همیشه منتظر , همیشه نگران , همیشه عاشق و آیا تابه حال از خودت پرسیدی که رازِ این همه خسته نشدن چیست?
من از روزها و شب ها می گم ,ورطه هایی که شاید چند قدممون به هزاران فرسخ رسید , اما چطور هیچ زمانی رو مناسب ندیدی برای شروعِ دور بودن?
و شاید همین هاست رازی که پشت چشم هات من رو هرچقدر که دور,هرچقدر که بیراهه رفته باشم , باز هم بر می گردونه , لنگ لنگان , تا اون روزی که دوباره دست های گرم و لطیفِ محبتت رو پشتِ گردنم حس کنم.
تو اینجایی,تو اینجا بودی , حتی زمانی که پرواز روی قلبم گذاشتی و گفتی برو , و با من اومدی درحالی که مونده بودی .
بعد از تمامِ این سال ها , تمام اشک ها و لبخندهایی که میونِ آغوش کوچیکمون جمع کردیم , هنوزم رنگِ صدات مثل اولین روزیه که میون دستات گریه می کردم
چروک دار شدی,درد دار شدی , می بینم و دلم می ریزه از تویی که اینقدر زمان از تو بیگانه ترینه .                         
دنیا و همه ی ثانیه های گل آلود و چرخونش پر از سرگیجه رنگ به رنگ دگرگونی رو صرف می کنند و تو هنوز , تویی که تنها بی نهایتِ این کتابی , از بی کلمه گی هام تا لبریزترین ذره های خاکِ وجودم ,همه رو از خودت رنگِ همیشه گیِ آرامش دادی
مادرم,همیشگی ترینم , لطیف ترین چشم های بسته ی من, دوستت دارم با همه ی این کلمه های ناقص و فلج , منو ببخش

پ.ن:شاید روز مادر نباشه ,اما مهم نیست اگه ثانیه ها و روزها رو کمی جابه جا کنم تا ثانیه ی تو
پ.ن دوم : به شدت عاشق کارای این نقاشم ، مخصوصا این یکی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر