شاید بیشتر از اونی که باید خودم موندم,اونقدر که زمان من رو جا گذاشت,لباس
هام همه تو گذر فصل ها و دهه ها پوسیدن و از تنم ریختن و پستی ها بلندی شدن و بلندی
ها پست,انگار که زمان مسیرش رو تموم کرد و اومده کنار من زانوهاشو بغل کرده و با من
نگاه می کنه تا ببینه مسیرِ این بی زمان کجا تموم میشه,دیگه داستانِ ایمان بودن نیست,شدم
شاید اتاق,اتاقی که این دنیاس,که فقط شاهدم اومدنا و رفتنا رو,و امید که می وزه اما
توی این انعکاسِ بی زمان چند قدم نرفته دیگه چیزی ازش نمی مونه.
خسته ام شاید با همه ی کلیشه هایی که خودشونو جای زبونم جا زدن,کاش می
شد خودمو به در و دیوار این روزگار می ساییدم تا شاید این کلیشه های خاک گرفته و چسبناک
ازم می ریختن و این منِ تازه و سرخ از تازگیِ اصطکاک می ایستاد که شاید اینبار از سایه
ی این رخوت و این اتاق سر بیرون می آورد.
شاید وجود ندارم,تنها احساس ناخوشی از گرمای یه وجودم که قرن ها پیش توی
همین اتاق خاکستر شد و محبوس میونِ این چهار دیوارِ کذا اونقدر پرواز کرد تا شد همین
در و دیوار,همین کلمه های بی رمق و بی سو که امشب بی تفاوت و بی درد زاده می شن و منی
که خسته از کالبدِ زمان خیالِ تولد ندارم,کاش کمی تولد داشتم,کمی هوای تازه,کمی خون,کمی
درد.
شاید باید من و همه ی این کلمه ها کوچ کنیم از همه ی اینجاها,شاید به جایی
که زمینی نداشته باشه,جایی که ویولون زنِ پیرِ همه ی قصه های خیال انتهای کوچه هنوز
و همیشه منتظره تا باشم.
سکوت,من و سکوتی که گهگاه رنگِ توهم می پاشمش سطل سطل,و با هم بازی می
کنیم,هربار یک رنگ,و عادتِ من به حماقتِ امید شکلی که باور کنم این توهمِ خودباور رو
تا شاید بسازم مسیرِ وجود اسطوره ای رو که سال هاست که از سالگردِ انقضاش می گذره.
پرده ای که تنها دیالوگش همیشه انعکاسیه که من رو با خودم درمی اندازه,یه
جایی به سادگیِ همینجا,یه بیمارستانِ دور,یه اتاقِ گرم,بوی جوراب,بوی سیگار,زاری کردنِ
مرگ که همینجاست,پشتِ همین پنجره ی بی پناه از صدا و بی اهمیت از بی ربطی
و خب,همه ی ابلیس های خواستنی و نابالغی که رنگ به رنگ می چرخن و می رقصند
و گاهی از پنجره سرکی می کشن و گاهی شیرجه می رن میونِ رهگذرای مرده و زنده ای که باشم
و باشی
یه چیزی رو می دونی?وقتی بدونی همه ی این چرخ خوردنا و خاکستریا چیزی بیشتر
از یه جک نیست,اونوقته که مطمئنم بیشتر از همیشه دوس داری که چهره ی خودتو,چشماتو ببینی,وقتی
که نمی خندی اما می بینی که از توی این خاکستریِ دنیا,همه ی وجودِ بهت زده ات از لبخند
ساخته شده
چشمات رو ببند و برقص,این نمایش خیلی وقته که تموم شده,نه مقصد و نه حسابی
مونده,بخند و برقص برای دلت که گذشته بودن شاید قشنگترین چیز باشه,واللا