۱۳۹۵ اردیبهشت ۴, شنبه

جورابه هایی بیگانه از زمان

شاید بیشتر از اونی که باید خودم موندم,اونقدر که زمان من رو جا گذاشت,لباس هام همه تو گذر فصل ها و دهه ها پوسیدن و از تنم ریختن و پستی ها بلندی شدن و بلندی ها پست,انگار که زمان مسیرش رو تموم کرد و اومده کنار من زانوهاشو بغل کرده و با من نگاه می کنه تا ببینه مسیرِ این بی زمان کجا تموم میشه,دیگه داستانِ ایمان بودن نیست,شدم شاید اتاق,اتاقی که این دنیاس,که فقط شاهدم اومدنا و رفتنا رو,و امید که می وزه اما توی این انعکاسِ بی زمان چند قدم نرفته دیگه چیزی ازش نمی مونه.
خسته ام شاید با همه ی کلیشه هایی که خودشونو جای زبونم جا زدن,کاش می شد خودمو به در و دیوار این روزگار می ساییدم تا شاید این کلیشه های خاک گرفته و چسبناک ازم می ریختن و این منِ تازه و سرخ از تازگیِ اصطکاک می ایستاد که شاید اینبار از سایه ی این رخوت و این اتاق سر بیرون می آورد.
شاید وجود ندارم,تنها احساس ناخوشی از گرمای یه وجودم که قرن ها پیش توی همین اتاق خاکستر شد و محبوس میونِ این چهار دیوارِ کذا اونقدر پرواز کرد تا شد همین در و دیوار,همین کلمه های بی رمق و بی سو که امشب بی تفاوت و بی درد زاده می شن و منی که خسته از کالبدِ زمان خیالِ تولد ندارم,کاش کمی تولد داشتم,کمی هوای تازه,کمی خون,کمی درد.
شاید باید من و همه ی این کلمه ها کوچ کنیم از همه ی اینجاها,شاید به جایی که زمینی نداشته باشه,جایی که ویولون زنِ پیرِ همه ی قصه های خیال انتهای کوچه هنوز و همیشه منتظره تا باشم.
سکوت,من و سکوتی که گهگاه رنگِ توهم می پاشمش سطل سطل,و با هم بازی می کنیم,هربار یک رنگ,و عادتِ من به حماقتِ امید شکلی که باور کنم این توهمِ خودباور رو تا شاید بسازم مسیرِ وجود اسطوره ای رو که سال هاست که از سالگردِ انقضاش می گذره.
پرده ای که تنها دیالوگش همیشه انعکاسیه که من رو با خودم درمی اندازه,یه جایی به سادگیِ همینجا,یه بیمارستانِ دور,یه اتاقِ گرم,بوی جوراب,بوی سیگار,زاری کردنِ مرگ که همینجاست,پشتِ همین پنجره ی بی پناه از صدا و بی اهمیت از بی ربطی
و خب,همه ی ابلیس های خواستنی و نابالغی که رنگ به رنگ می چرخن و می رقصند و گاهی از پنجره سرکی می کشن و گاهی شیرجه می رن میونِ رهگذرای مرده و زنده ای که باشم و باشی
یه چیزی رو می دونی?وقتی بدونی همه ی این چرخ خوردنا و خاکستریا چیزی بیشتر از یه جک نیست,اونوقته که مطمئنم بیشتر از همیشه دوس داری که چهره ی خودتو,چشماتو ببینی,وقتی که نمی خندی اما می بینی که از توی این خاکستریِ دنیا,همه ی وجودِ بهت زده ات از لبخند ساخته شده
چشمات رو ببند و برقص,این نمایش خیلی وقته که تموم شده,نه مقصد و نه حسابی مونده,بخند و برقص برای دلت که گذشته بودن شاید قشنگترین چیز باشه,واللا

۱۳۹۵ فروردین ۲۸, شنبه

نغمه ای خاموش از آنسویِ آتش زار

نسخه ای به باد آواره گشت که آدمیزاد را خاکستر بفشانند هر روی که اخگر یادِ آتشدان نمود
بخواندند که خموش ای خاکسترزیان,این سرایِ مردگان نیست که سرای مردگان را خاک باشد جامه ی سردِ فراموشی , اینجا طبیب خانه است,مرگ به خاکستر چاره کنند و خانمان سوز به خفقان
گفت شعله ها امان از من ربوده اند و این خاکستر مرا کفاف نیست,یا آسمانی خاکسترم دهید یا آسمان به خاک از من بستانید که این تاریک خانه بس سوزان شده از این سوز
گفت که ای آدم زاده , این قالیِ بیشمار رنگ ، سال هاست که با این تُرنج آشناست که اگر وا مانده ای به امروز , از این نیزار نغمه ای خواهی ساخت آسمان ها دور از این آتش و آتشدان , که گوهرِ حقیقت به سوز و سوختن دهند , دُرُست که یارایَت نیست تا حقیقت,اما این طبیب به حساب و کتاب نمی دهد ، بسوز و نَدَم که شاید همین بود هُبوطِ تاریکِ تو که حکمتش آسمانی است بدون جغرافیای شمال و جنوب که سقوط و عروج هر دو رسیدن باشد

چیزی نگفت ، در سکوت جاری شد و چکید ، اینجا سیگارها هم از پِیِ هم بی سوز نمی گذرند ...

۱۳۹۵ فروردین ۲۷, جمعه

دل ریختگی های من

مدت زیادی نمی گذره از ثانیه هایی که کلمات با هر نگاهِ مبهمی که می گذشت بالا و پایین می شدند,قدم ها که فراز و نشیب بلوغ و کهنسالی به کودکی پیمودند و زمان که دیگر مهم نبود و تنها همین رفته بودن ها که در گذرِ چشم ها و نفس ها گاه رنگ می گرفت و گاه به خاکستری ثانیه می گذراند
و من که در انتهای تمامِ فراز و فرودها,چه خسته و بی چشم از شرم و چه با همه ی برقی که میون چشم هام داشتم,در انتهای این روزِ بارانی ,نم زده تر از همیشه به تو بر می گشتم,تویی که همیشه گرم بودی حتی زمانی که گرما میان واژگانِ من متولد نشده بود,همیشه منتظر , همیشه نگران , همیشه عاشق و آیا تابه حال از خودت پرسیدی که رازِ این همه خسته نشدن چیست?
من از روزها و شب ها می گم ,ورطه هایی که شاید چند قدممون به هزاران فرسخ رسید , اما چطور هیچ زمانی رو مناسب ندیدی برای شروعِ دور بودن?
و شاید همین هاست رازی که پشت چشم هات من رو هرچقدر که دور,هرچقدر که بیراهه رفته باشم , باز هم بر می گردونه , لنگ لنگان , تا اون روزی که دوباره دست های گرم و لطیفِ محبتت رو پشتِ گردنم حس کنم.
تو اینجایی,تو اینجا بودی , حتی زمانی که پرواز روی قلبم گذاشتی و گفتی برو , و با من اومدی درحالی که مونده بودی .
بعد از تمامِ این سال ها , تمام اشک ها و لبخندهایی که میونِ آغوش کوچیکمون جمع کردیم , هنوزم رنگِ صدات مثل اولین روزیه که میون دستات گریه می کردم
چروک دار شدی,درد دار شدی , می بینم و دلم می ریزه از تویی که اینقدر زمان از تو بیگانه ترینه .                         
دنیا و همه ی ثانیه های گل آلود و چرخونش پر از سرگیجه رنگ به رنگ دگرگونی رو صرف می کنند و تو هنوز , تویی که تنها بی نهایتِ این کتابی , از بی کلمه گی هام تا لبریزترین ذره های خاکِ وجودم ,همه رو از خودت رنگِ همیشه گیِ آرامش دادی
مادرم,همیشگی ترینم , لطیف ترین چشم های بسته ی من, دوستت دارم با همه ی این کلمه های ناقص و فلج , منو ببخش

پ.ن:شاید روز مادر نباشه ,اما مهم نیست اگه ثانیه ها و روزها رو کمی جابه جا کنم تا ثانیه ی تو
پ.ن دوم : به شدت عاشق کارای این نقاشم ، مخصوصا این یکی