۱۳۹۴ مهر ۵, یکشنبه

مهتاب پاره های واژگون

راهروی تاریکی نبود اگه پاره های مهتاب رو از میون پنجره های شکسته ی خاک گرفته به حساب میاوردم...دختربچه ای انتهای راهرو بی انتظار داشت با چیزی ور می رفت,صورتی که دور از تعادل سفید بود و چشمانی که به حد کشیدگی گشاد اما آرام,داشت چیزی می دوخت,چشم می دوخت,چشمان واقعی,چشمان مرده ی مادر خشک شده ای بود که انگار چند وقتی بود از اینجا رفته بود,می دوخت و خنده می کرد و عجیب بود که قطره های اشک روی گونه های سفید مات و مبهوتش از پس خنده های گاه به گاهش اینچینین برق روشنی داشتند 
گوشه ای , پای دکلی فلزی با سیم های ناکجا,پیرمردی نشسته بود,تکیه داشت به میله های سیاه تاریک دکل ,دانه به دانه به حرکت انگشت عروسک های انگشتی می ساخت و هر عروسک در آوای سوت شبانه ای دور,در صف چرخان عروسک های انگشتی نیمه شب بالا و بالاتر می رفت,نه تند و نه کند,هزارتویی از انگشت های عروسک شکل که تا مهتاب کشیده شده بود,انگشت به انگشت,اشاره به اشاره
چند قدم آنسوتر,دختری قدم می زد,پناه به شکمی داشت که دیگر حیاتی نداشت و او غافل از این غیبت,برای روحی می گفت که شاید حتی به جسمش سر هم نزده بود,از سختی های روز می گفت,از شادی هایی که به امید های خودساخته باور داشت و با هر نسیم از دستان خاک زده اش می گریختند...
آوای شادی نداشت سوت دوردست نیمه شب



پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر