همیشه از خودت می پرسی که چی شد که به اینجا رسید?دوباره پاییز,کتابای نخونده,افق هایی که با یه بیخیال گفتن ساده همه شدن یه جور پایان باز و بی رمق
پس کی نوبت ما میشه?که دیگه نترسیم,که ببینیم که رسیدیم,که دیگه نیازی نیست بعد چشم باز کردن اینور و اونور رو نگاه کنیم که ببینیم امروز کجای این شهر فرنگ افتادیم
نه,از اولم قرار نبود راحت باشه,شاید یکی بگه اگه راحت بود که اینطوری چشمات شکل دیوونه هایی نبود که هنوز نمی دونن تو چه دسته ای از دیوونه ها طبقه بندیشون کردن و این من بی قرار,که گاهی اونقدر کمرنگ میشه که می بینی دارن روت با یه من پررنگ تر از خودت می کشن که رنگ بگیری و دیگه نمی دونی باید خودتو کجا پیدا کنی,که مثلا همین حوالی خودت رو جا گذاشته بودی و وقتی برگشتی دیگه اون من جایی نبود که ترکش کرده بودی و می فهمی که من ها همه با شیبی ملایم به سطل زباله میل می کنن اگه روزی ترک بشن و بمونن
خلاصه اینکه نمی فهمی این من کجا شناوره و وقتی بالاخره گیرش میاری می بینی که انگار دوباره سر از پاییز در آورده اما تو نمی دونی هنوز که کجای پاییزی,که کجا می شه یه گوشه ی خاکستری پوچ بارون زده پیدا کرد و دود گرفت تا بگذره,دوباره
عجیبه
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر