۱۳۹۴ مهر ۵, یکشنبه

مهتاب پاره های واژگون

راهروی تاریکی نبود اگه پاره های مهتاب رو از میون پنجره های شکسته ی خاک گرفته به حساب میاوردم...دختربچه ای انتهای راهرو بی انتظار داشت با چیزی ور می رفت,صورتی که دور از تعادل سفید بود و چشمانی که به حد کشیدگی گشاد اما آرام,داشت چیزی می دوخت,چشم می دوخت,چشمان واقعی,چشمان مرده ی مادر خشک شده ای بود که انگار چند وقتی بود از اینجا رفته بود,می دوخت و خنده می کرد و عجیب بود که قطره های اشک روی گونه های سفید مات و مبهوتش از پس خنده های گاه به گاهش اینچینین برق روشنی داشتند 
گوشه ای , پای دکلی فلزی با سیم های ناکجا,پیرمردی نشسته بود,تکیه داشت به میله های سیاه تاریک دکل ,دانه به دانه به حرکت انگشت عروسک های انگشتی می ساخت و هر عروسک در آوای سوت شبانه ای دور,در صف چرخان عروسک های انگشتی نیمه شب بالا و بالاتر می رفت,نه تند و نه کند,هزارتویی از انگشت های عروسک شکل که تا مهتاب کشیده شده بود,انگشت به انگشت,اشاره به اشاره
چند قدم آنسوتر,دختری قدم می زد,پناه به شکمی داشت که دیگر حیاتی نداشت و او غافل از این غیبت,برای روحی می گفت که شاید حتی به جسمش سر هم نزده بود,از سختی های روز می گفت,از شادی هایی که به امید های خودساخته باور داشت و با هر نسیم از دستان خاک زده اش می گریختند...
آوای شادی نداشت سوت دوردست نیمه شب



پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام

۱۳۹۴ شهریور ۳۰, دوشنبه

و ناگهان ، ناکجا

همیشه از خودت می پرسی که چی شد که به اینجا رسید?دوباره پاییز,کتابای نخونده,افق هایی که با یه بیخیال گفتن ساده همه شدن یه جور پایان باز و بی رمق
پس کی نوبت ما میشه?که دیگه نترسیم,که ببینیم که رسیدیم,که دیگه نیازی نیست بعد چشم باز کردن اینور و اونور رو نگاه کنیم که ببینیم امروز کجای این شهر فرنگ افتادیم
نه,از اولم قرار نبود راحت باشه,شاید یکی بگه اگه راحت بود که اینطوری چشمات شکل دیوونه هایی نبود که هنوز نمی دونن تو چه دسته ای از دیوونه ها طبقه بندیشون کردن و این من بی قرار,که گاهی اونقدر کمرنگ میشه که می بینی دارن روت با یه من پررنگ تر از خودت می کشن که رنگ بگیری و دیگه نمی دونی باید خودتو کجا پیدا کنی,که مثلا همین حوالی خودت رو جا گذاشته بودی و وقتی برگشتی دیگه اون من جایی نبود که ترکش کرده بودی و می فهمی که من ها همه با شیبی ملایم به سطل زباله میل می کنن اگه روزی ترک بشن و بمونن
خلاصه اینکه نمی فهمی این من کجا شناوره و وقتی بالاخره گیرش میاری می بینی که انگار دوباره سر از پاییز در آورده اما تو نمی دونی هنوز که کجای پاییزی,که کجا می شه یه گوشه ی خاکستری پوچ بارون زده پیدا کرد و دود گرفت تا بگذره,دوباره
عجیبه



پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام