
گوشه ای , پای دکلی فلزی با سیم های ناکجا,پیرمردی نشسته بود,تکیه داشت به میله های سیاه تاریک دکل ,دانه به دانه به حرکت انگشت عروسک های انگشتی می ساخت و هر عروسک در آوای سوت شبانه ای دور,در صف چرخان عروسک های انگشتی نیمه شب بالا و بالاتر می رفت,نه تند و نه کند,هزارتویی از انگشت های عروسک شکل که تا مهتاب کشیده شده بود,انگشت به انگشت,اشاره به اشاره
چند قدم آنسوتر,دختری قدم می زد,پناه به شکمی داشت که دیگر حیاتی نداشت و او غافل از این غیبت,برای روحی می گفت که شاید حتی به جسمش سر هم نزده بود,از سختی های روز می گفت,از شادی هایی که به امید های خودساخته باور داشت و با هر نسیم از دستان خاک زده اش می گریختند...
آوای شادی نداشت سوت دوردست نیمه شب
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام
پی نوشت : برداشت شده از پُست های من در اینستاگرام