۱۳۹۴ بهمن ۱۲, دوشنبه

جاودانه های من در مدحِ سقوط....آویزی از خاکستر، چیزی فریبنده تر از این سراغ داری؟

زمان غریبیست,به مانند پری خاکستری که با هر حرکتی, هر نفسی,هر از خواب پریدنی و هر رهگذری کنده میشه و به سمتی میره که تنها توهمیه از آرامش,عطر گذرایی که نشونی از سکون درش نیست
تنها چیزی که مونده و می مونه پر بودنه تا زمانی که آسمانها و خدایان به این تصمیم رضایت بدن که این شوخی باید پایانی هم داشته باشه,روزی که بی صدا سقوط شه و لطافتِ پر بودن ، نزدیک به خاک برای اولین بار ناپدید بشه
آلبوم سیاه خاک گرفته ای که در جریانِ تند این همه تقویم ، ورق به ورق از میونِ چشم های این سقوط و جنون ، صحنه به صحنه رد میشه و مضمحل به نیستی میره         
کوچه هایی که سنگفرش اوهام و لحظه های لرز و سقوط و طلوع,همه با هم,در هر رستاخیزِ شبانه,در آرامشی پرنور به تسلیمی می رسند که جز سرگیجه ی شیرینِ تمامِ رویاهای اساطیرِ منسوخ ، اسم دیگری به خود نمیشناسد
تولد شومِ امید,و سرانجام رقصِ بی تفاوتِ سقوط,و غلتیدن,در بستری نزدیک به بیداری,روی لبه ی سقوط به رویایی جدید و غریب
اینجا زندگیست,دارالمجانینِ واژه های در بند, و من , ناظری که رهگذر بودن را بزرگترین حیله ی خدایان، به هزاران نفرین فریاد کردم اما,تنها سوختنِ بال هایم را شاهد شدم
اینجا,من,و زمینی که حتی بعد از بلعیدنِ تمام خرده های امیدِ این موجودِ در هم شکسته,هنوز هم نخ های این نمایش رو قیچی نمی کنه,مرگی که حتی سقوط هم نبود
اینجا,پایانی نداریم,رستاخیز هیچگاه به این میانِ زمین و آسمان ماندگان تعلق نداشت و من آخرین بار که زمین را از دور دیدم دانستم که هنوز که هنوز...
اینجا ما همه به جنون سقوط های گذرا عادت کرده ایم ، ما رفتگانیم,که روزی بارانی,نعمتِ فراموش شدن رو در چاله ای گل آلود,پشتِ گونه ای سرخ از لرز,پشتِ چین و شکنج های گیسوانی خیس,جا گذاشتیم
اینجا,ما جاودانه ایم در تاریخ بی پایانی که نه به دستهامان چسبید و نه به پاهای پُر از بی قراریمان


جنونِ دَوارِ بی پایان,ما,عروسک های بی چشم