از خودم سوال می کنم ، چی شد که به این نقطه از
زمان رسیدم؟چه اتفاقِ شومی زندگی رو از تار و پودِ رنگینِ بافته های قدیم جدا
کرد؟چه اجباری بود ساختِ واژه برای این تولدِ اجبارِ صُوَرِ تنزل؟
تنها قدم می زنم و فشارِ خالیِ معده ام رو با
دودِ سیگار نادیده می گیرم و در نسیمِ سردی که هیچ چهارچوبی برای این نیمه شبِ
خاکستری متصور نیست پناهنده ای محو می شوم ، در این سرازیریِ یادهایِ سرد ، خاطره هایی که
خسته از از یادآوری تنها به شکلی از سوزشی سوزن سوزن با اخمی گذرا می گذرم و پشتِ پا جا می گذارمشان تا چسبیده به پشتِ پاهایم از قامتم بالا و بالاتر روند ، از
صفحاتِ لاک و مهر شده ای که زمانی غریق بودم میانِ همان خط ها...
چه راحت می توان تف کرد واژه ها را روی زمان ،
می شود نگاه کرد که چه دقیق فرود می آیند بی صدا و بدونِ گزینش پخش می شوند روی
ثانیه ها ، یادم می آید زمانی بود که وسواس داشتم روی لبانم که چه واژه ای و چه
روزی ، اما حال که به خودم و این سیرکِ خسته نگاه می کنم تنها یک نگاه می بینم ،
نگاهی که تنها بود و هست و تنها به توهمی غیر از این تنهایی می نگریست به دنیایی
که وجود را از همین نگاه وام گرفته بود ، واژه های آخرِ شب ، پوزخند ، عطشی که حتی
برای دود هم بی تفاوت به نظر می رسد اکنون .
هنگامی که نقصان پیش از قیامِ لب انگشتِ اشاره ی
خسته ای روی این شروعِ ناقص قرار می دهد که نه ، که اینبار هم تلاش برای اینهمه
دنیای نامنتها برای چه؟ چه سود از کلماتی که پیش از شروع باخت می سازند ، چه سود
از این معرکه ی توخالیِ پر طمطراق ؟
گفته ها و لب های گذرای روز در این غبارِ محوِ
شبانه چه بی ارزش به جای می مانند ، واژه های گذرای گذران ، قدم های بی روح برای
گذران ، و لبخندهای بی بازگشت
خسته از واژه
کاش تنها دود ، میان واژه های مستِ شب